انتشارات راه یار ناشر آثار دفتر مطالعات
جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی
rss

آسایش منزل نبود در سفر ما

از باشگاه بیلیارد تا شهادت در میدان سوریه

نویسنده: rahyarAdmin

(10:09) 1400/09/30

الهام اشرفی نوشت:

موقع نوشتن این یادداشت بین دو عنوان مردد بودم: یکی، عنوانی که سرانجام انتخاب کردم، و دیگری: «شهیدی که زیاد کتاب می­‌خواند.» چرا که از خصوصیات محترم شهید هادی سلطان‌­زاده کتاب خواندن بیش از حدش بود و نیز برپایی کتابخان‌ه­ای عمومی در هیئت عزاداری‌­ای که خودش بانی آن بود. او برای جذب بیشتر جوانان به هیئتش کارها و تلاش­‌های فرهنگی بسیاری می­‌کرد. شهیدی که شاید نمی­‌دانست که زندگی خودش هم روزی تبدیل به کتاب می‌شود.

در کتاب «پاتک علیه پیتوک» اولین چیزی که جلب توجه می­‌کند، طرح جلد آن است؛ یک میز سبز بیلیارد که ترکش خورده است. بشخصه با دیدن طرح جلد با خودم فکر کردم که شهید هادی سلطان­ زاده از آن دسته جوان­‌هایی بوده است که به­‌شدت اهل بازی بیلیارد بوده است و روز و شبش را با این بازی می‌­گذرانده است. با خودم فکر می‌­کردم که چطور این جوان از پای میز بیلیارد راهش به شهادت کشیده شده است؟ و همین هوشمندی در انتخاب و طرح روی جلد کتاب منِ خواننده را راغب کرد به خواندن ماجرا و سرگذشت شهید سلطان‌­زاده.

اینجاست که اهمیت طرح و طراح جلد برای هر کتابی مشخص می‌­شود، که در این زمینه و در مورد این کتاب ناشر کتاب به­‌خوبی عمل کرده است. و اینکه چطور شد که هادی سلطان­‌زاده از باشگاه بیلیاردی در شهر مشهد که در ایام عزاداری تبدیل به هیئت می­‌شد، راهی سوریه و راه شهادت شد؟ باید کتاب را خواند تا دانست!

کتاب را که می‌خواندم، از دل کتاب یک جوان متدین، که از همان بچگی زیر بار ظلم و کم­کاری نمی­‌رفت بیرون زد، یک جوان مهربان، محکم، خشمگین ولی مذهبی و دارای اخلاق معذرت­‌خواهی کردن به­‌موقع، یک جوان هیئتی و پاک­سرشت مشهدی بیرون زد.

نویسنده/تدوینگر کتاب، با انتخاب زاویه دید دانای کل به­‌خوبی از عهدۀ معرفی هادی سلطان‌­زاده برآمده است. معرفی و روایتی که بر اساس جمع‌­آوری خاطرات هادی سلطان­‌زاده از همسر و مادر و پدر و دوستان و اطرافیان شهید صورت گرفته است.

نویسنده به­درستی زاویه دید دانای کل را انتخاب کرده است. با این انتخاب با وارد شدن به ذهن و فکر خانواده و دوستان هادی سلطان­زاده شخصیت او را معرفی کرده است. از کودکی تا زمانی که هادی شهید شد.

شهیدی که از همان زمان نوجوانی، با اینکه دورۀ جنگ ایران و عراق تمام شده بوده است و تحت تأثیر رسانه‌­ای آن اخبار قرار نداشته، به‌­طرز عجیبی آرزوی شهادت داشته است.

«صدیقه ( مادر هادی) خوب یادش بود که توی کتاب­های درسی پسرش همیشه این جمله تکرار شده بود: این کتاب متعلق به شهید هادی سلطان­زاده است.» صفحۀ 71

«نجمه (همسر هادی) کتاب را که برمی­داشت دلش می­لرزید. چشمش می‌­خورد به صفحۀ اول که دست‌خط هادی بود و این چند کلمه: شهید سیدهادی سلطان­‌زاده. با ناراحتی از او می‌­پرسید: تو بر چی می­‌نویسی شهید؟ هادی هم با لبخند جواب می­داد: دعا کن مو شهید بُرُم.» صفحۀ 112

همان­‌طور که در عنوان یادداشت و نیز همین چند جمله که از کتاب آورده‌­ام می‌­بینید، نکتۀ به­‌چشم­ آمدنی مهم کتاب استفاده از لهجۀ مشهدی در گفت­‌وگوهای کتاب است. استفاده از این تکنیک باعث شده است که خواننده خودش را با آدم­های کتاب و نیز با خود شخص هادی سلطان­زاده راحت­تر و صمیمی­تر حس کند. انگار شخصیت­‌ها دوروبر خواننده نشسته‌­اند و دارند با لهجۀ خودشان برایت روایت می­‌کنند. غیر از ایجاد حس صمیمیت این کار نوعی ادای دین و احترام به قومیت و شهر شهید و خانواده­‌اش است. گرچه که هادی سلطان­زاده برای اینکه بتواند به سوریه اعزام شود، اواخر زندگی‌­اش، به لهجۀ افغانی صحبت می­‌کرد. لهجه­ای که برای یادگیری­‌اش مدت‌­ها و هفته­‌ها تمرین می‌­کرد! که دلیل این کار او از نکات خواندنی کتاب است.

در جای­‌جای کتاب به این نکته اشاره شده است که هادی سلطان­‌زاده شخصیتی زودخشم داشت. گرچه که بیشتر از آن به این نکته هم اشاره شده است که در پی هر خشمی که او نسبت به کسی ابراز می­کرد، حتی اگر مقصر نبود، سریع پیش­قدم می‌­شد برای معذرت­‌خواهی و دلجویی کردن از آن شخص و برای این کار از هیچ تلاشی دریغ نمی­کرد. اشاره به این بعد از شخصیت هادی سلطان­زاده نشان از صداقت راوی­ها و نویسنده و ناشر دارد. و نیز نشان از دور شدن نویسنده از تقدس­‌گرایی کاذب دارد. مسلماً هر کسی شخصیتی آمیخته و عجین­شده به صفات ژنتیکی و اکتسابی­ای دارد، و این مسیر زندگی و انتخاب­‌های اوست که شخصیتی را به تکامل می­‌رساند یا نمی‌­رساند. نویسنده در این زمینه هوشمندانه عمل کرده است و در دام ایجاد شخصیتی مقدس و بری از هر گونه رفتاری نیفتاده است.

«هیچی بابا! ای میز وسط داشتن شرطی بازی مِکردن. سید هادی فهمید، پول­هاشان گرفت ریخت صندوق صدقات. بعدش هم داد کشید که تعطیل، همه­تان برن بیرون! تو ای باشگاه کسی حق ای که شرطی بازی کنه نِدِره. تعطیل!» صفحۀ 148

«هیچی! رفتم از دلش درآوردُم. معذرت­‌خواهی کردُم. گفتم: آقا بخشِن. مو غلط کردم. اگر هم مُخوای بزنی بیا بزن!… خلاصه حلش کردُم.» صفحۀ 171

و از دل روایت‌­های کتاب «پاتک علیه پیتوک» نجممه، همسر مهربان و صبور هادی سلطان­زاده بیرون می‌­آید. زنی که اگرچه از ته دل راضی به رفتن هادی نبود، اما به­خاطر شوق و ذوق بیش­ از حد هادی، با دلی پر از مهر و با چشمی گریان برایش ساکش را بست و او را راهی سفری بی­بازگشت کرد.

«نِه. برو. توی نمازهات هی دِری آرزوی شهادت مُکُنی. برو هادی.» توی چشم­های هادی برق شادی بود و دوست داشتن. از نگاهش می­خواند که ممنون اوست. صفحۀ 185

شهیدان از نفس افتادند تا ما از نفس نیفتیم، قامت راست کردند تا ما قامت خم نکنیم، به خاک افتادند تا ما به خاک نیفتیم.

اخبار مرتبط

Document