اخبار
خلاصه کتاب
مبارزه، فعالیتهای مخفیانه، تعقیبوگریز، زندان، شکنجه و… همیشه موضوعات جذاب و پرکششی در بیان تاریخ انقلاب اسلامی بودهاند و هستند. جذابیت، زمانی دوچندان میشود که بفهمیم قرار است یک زن آن را روایت کند…
بخشی از کتاب:
نوبت من که شد رفتم داخل. شروع کردند به رگبار سوال:«اسمت چیه؟ شوهرت کیه؟ پدرت کیه؟ دکتر (شریعتی) رو میشناسی؟ خمینی رو میشناسی؟ از چه زمانی فعالیت داری؟ رئیستون کیه؟» فقط میگفتم رفته بودم بازار برای شوهرم کتوشلوار بخرم برای دامادی برادرم. از این حرفها هم سر در نمیآورم. بعد از بازجویی، همه را به ترتیب بردند برای عکسبرداری.
عکاسشان آقایی خارجی بود که بیشتر با ایما و اشاره حرف میزد. مقنعه و چادر سرم بود. اشاره کرد که چادرت را بردار. لبه چادر را از روی سرم برداشتم و گذاشتم روی شانهام. دوباره اشاره کرد که باید مقنعهام را هم بردارم؛ ولی این کار را نکردم. اومد جلو و مقنعه را وحشیانه از سرم کشید. احساس کردم همه موهای سرم با مقنعه کنده شد.
پلاکی که رویش شماره داشت انداخت دور گردنم و با همان موهای ژولیده عکسم را انداخت. حاضر بودم همان لحظه جان بدهم؛ ولی چنان عکسی از من گرفته نشود.
اشکم درآمد. یاد سال ششم دبستانم افتادم؛ توی کلاس نشسته بودیم که خبر دادند بازرس اداره میخواهد بیاید از کلاستان بازدید کند. سریع روسریام را از توی کیفم برداشتم و سرم کردم. معلممان همین که روسری مرا دید، با عصبانیت آمد سمتم و گفت:«زود باش روسریت رو بردار!» گفتم:«خب خانم، بازرس مَرده.» خودش با غیظ روسریام را از سرم کشید. همزمان بازرس اداره آمد توی کلاس. کیفم را گذاشتم روی سرم. آنروز با گریه رفتم خانه و برای پدرم همهچیز را گفتم. گفت:«تو چرا ناراحتی دخترم؟ کارت درست بوده. حضرت زهرا(ع) هم سختیهای زیادی بهخاطر اسلام کشید.»
یادآوری حرف پدرم آرامش زیادی به من داد. وارد سالن زندان که شدم، بچهها دورم جمع شدند. برایشان تعریف کردم چه شده. یکیشان سریع نشست و روسریاش را درآورد و موهایش را شانه زد و دوباره روسریاش را پوشید. گفت:«بذار حداقل عکسمون خوب بیفته. نگن اینا چقدر وحشیاند.»
نظر دهید